هاشورها|محمدصالح رزمحسيني
خورشيده مينشست كه ما پاشديم/ رفتيم و گم شديم و پيدا شديم/ رفتيم و چرخي دور ميدون زديم/ ماه كه در اومد، به بيابون زديم/ آخ كه بيابون چه شبايي داره/ شب تو بيابون چه صفايي داره/ شب تو بيابون خدا بساط كن/ اون جا بشين با خودت اختلاط كن/ دل كه نلرزه، جز يه مشت گل نيست/ دلي كه توش غصه نباشه، دل نيست/ ايندر و اوندر زدناش قشنگه/ به سيم آخر زدناش قشنگه/ دلم گرفته بود و غصه داشتم/ منم براش سنگ تموم گذاشتم/ نصفه شبي، به كوه تكيه كردم/ نشستم و تا صبح گريه كردم/ سجل و مدرك نميخواد كه گريه/ دستك و دنبك نميخواد كه گريه/ رو لبمون هميشه خنده پيداست/ ميخنديم، اما دلمون كربلاست/ ساعت الان حدود چار و نيمه/ غصه نخور داداش، خدا كريمه... (بخشي از شعر «بامعرفتهاي عالم»، اثر ابوالفضل زرويي نصرآباد)